مثلا
همه آدمای دنیا با صدای یک بوق ممتد پایان جهان رفتن لب نزدیکترین ساحل
که تموم شدن دنیا رو ببینن
سگم می فهمه ما باید بریم لب دریاچه جلوی خونه
آخرین بار ِ
سگم آواز می خونه
نه بی قراریم
نه قراری دیگه داریم.
روز بزرگیه
همه با هم تموم می شن
دیگه هیچی از دیروز مهم نیست
حتی از فردا !
بهترین اتفاق اینه
هیچ دلتنگی ایی دیگه وجود نخواهد داشت
سگم آواز می خونه
هر دو دریاچه رو می بینیم
و همه چیز بکر می مونه برای راند ِ بعدی زمین.
همین
زاناکس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر