۱۴۰۳ مرداد ۲۲, دوشنبه

 خوبه. کلاب می ره. سکس می کنه. خودشو می فهمه. دلش کمتر برای بقیه می سوزه. چاک زندگی رو در حقیقت پیدا کرده. 

همینطوری راه می ره وسط خیابون و توی آفتاب منو می گیره. چی توی سرش گذشته که منو گرفته. می گه یه روزی که یه اتفاقی بیفته می تونم بهت بگم دیگه غصه هیچی رو نخور.

با خودم فکر می کنم یعنی ته کلاب و سکس و آفتاب و آزادیش این بود ؟ که اگه یه اتفاقی بیفته زنگ بزنه به من اینو بگه ؟ اصلا مگه اون خبر داره از من ؟ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر