۱۴۰۲ تیر ۳, شنبه


 

 

سکانس اول از تلاشم گذروندن دوره های سرآشپزی بود که گاهی حس می کردم نمی تونم حتی پنج دقیقه دیگه سر کلاس بشینم ولی هنوز نشسته بودم و روز اول مثل میخ روی دیوار هیچ معاشرتی با هیچ کسی نداشتم. بعد تایم استراحت بچه ها رفتند سیگار دود کنند و من فکر کردم چه دلم دودخواهی بی امان تر از دادخواهی های بی سرانجام می خواهد.

ماجرا این نیست که کسی از فک و فامیل من اوین یا قرچک بود. ماجرا اینست حس می کنم همه ی تهران برایم اوین شده. همه ! منی که با آشپزی سرخوش ترین می شدم و با رانندگی و موسیقی سرمست ترین حالا تاب شنیدن و روندن و موندنم نیست و هر کسی که از ایرانم می رود حس می کنه چه از زندان رفتنی که هیهات یا ای کاش یا خوشی به حالش ؟

می دونی چی می گم؟ ناتوان در ارائه ری اکشنی متعلق به خودم در رفتن عزیزترینها شدم. چرا ؟ چون انگار اصلا هویتم را گم کردم که بدانم چه ری اکشنی دارم که اصلا بتونم بسنجم که ابرازش کنم یا چی !بروند یا بمانند بهتر است برایشان ؟ برایمان ؟ 

سکانس دوم از تلاشم خونه باغ است. آلوچه های سبز و زرد را جدا جدا رب آلوچه می کنم و از صافی رد می کنم و با لِرد آن را جدا و سس آن را جدا می ریزم. کباب تابه ای می پزم و سس مخصوصم را آخرش می رقصانم روی کباب ها. حالم؟ شبیه برنج ِ بی کره ی کباب تابه ای است. بی سماق !

سکانس سوم از تلاشم وقتی با شلوارک توسی و نیم تنه ی مشکی خوابیده ام روی کاناپه و کتاب را گرفته ام جلوی صورتم و هیچی از آن نمی فهمم. در جذاب ترین حالت تنم نه یک برتنگیخته ام و نه یک فرهنگی؟  همینطور مثل آینه ای که در برابر کتاب نهاده باشند خودم را وا نهادم. آن را می بندم و می خوابم. نصف شب بیدار می شوم و هیچی از زندگی به یاد ندارم برای چند ثانیه . نمی دانم کجا هستم، فردا چند شنبه است، الان ساعت چند است و حتی توی چه سالی هستیم!! انگار نه انگار که خانه، خانه است.

این هیچی و هیچکی و هیچ  کجایی بودن پایان تمام سکانسهای تلاشگر بودنم است. حالا می دانم مدتی است که افسرده شده ام اما زندگی را ادامه داده ام. یک ادامه ی توو خالی . یک ادامه به دیگر ادامه دادنها اضافه کرده ام .

 

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر