برای همه چیز هایی که نداشتنشان را زندگی کردم و می کنم سیگار دوم را روشن کردم. غروب از شهر شروع شده بود و خودش را کشان کشان کشیده بود تا پایین جاده کوهستان. احتمالا کمی دیگر تاریکی تمامش را می ریخت توی خانه.
موسیقی پخش می شد ولی نمی دانم چی! خودم را رساندم به تخت توسی تا بتونم به قرار تلفنی م مسلط باشم. یاد بابا افتادم! لعنتی. یادش را چطور از شهر کشانده بود اینجا ؟ شاید سنجاق سینه شده بود به غروب.
یاد هر کسی می افتادم یک سیم خاردار توی گلوم می رویید. حتی یاد سبزی فروش پایین محل که شب تصادف کرده بود و ضارب فرار کرده بود.
تماس تلفنی را زودتر از همیشه تمام کردم. زمین خیلی می چرخید. حتی سُر می خورد. خودم را رساندم تا دوش و بعد توی مغزم تکست کردم ویش یو ور هیر. برای آدم درستی نوشتم ؟ اصلا فرستادم؟
تا حالا درگیر کِش اومدن زمان شده بودم اما زمین نه . من می رفتم جلو، زمین می رفت جلوتر. همه چیز دور بود و دورتر می شد. اما زمان؟ نه ! زمان انگار نبود!
در زمین بی زمان گیر افتاده بودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر