آنا گاوالدا یک کتابی دارد به نام "من او را دوست داشتم " که در تمام جابجایی های اندک زندگی ، آن را در قفسه کتاب ها حفظ کردم و به جعبه های خداحافظی نفرستادم.
چرا ؟
قصه اش در من ناتمام باقی ماند . شبیه آخرین خداحافظی آناستازیا با هود در سریال بانشی! وقتی نتوانست او را تمام کند ( بُکُشد ) برگشت و با او خوابید( انگار خودش را کشته باشد).
بهتر است بگویم من با قصه کتاب نا تمام مانده ام و البته حالا کم کم به این نتیجه می رسم که همیشه ما با یک آدمی یا موضوعی نا تمامیم و دلمان برای برگشتن به او تنگ می شود.
قصه کتاب این طور بود که مرد و زن در فرودگاه یا هتل های مختلف جهان هم را ملاقات می کردند و قصه با هم بودنشان را سر می کردند. همین! بی هیچ ادامه ایی در رابطه. بی هیچ رسمی و اسمی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر