اومدن بردنش... گفتم میخوام این بار ضد بی رنگی باشم. ضد کرم کم رنگ و توس و سفید... گفتم ببرید آبی لاجوردی و زرد کثیف بکنید برش گردونید. حالا که برگشته اما انگار وسط یک شهر غریبه ست. باید کم کم همه چی باهاش عوض شه...
یه تغییر کوچیک توی خونه باعث می شه تو به این فکر کنی باید کم کم همه چی رو عوض کنی. توی خودت یه تغییر کوچیک مثل یه موج دریا می مونه که از کوچیک شروع می شه و نزدیک رسیدن به ساحل تو میتونی تخته ت رو بزاری زیر پات و وایسی روش.
اینروزا که می گذرن همینطوریم. یک لیست طولانی دارم از کارهای عقب افتاده. چند روز هست اما براش حس ندارم تکون بخورم. مثل یه تیکه گوشت خودم رو می برم اینور و اون ور. خوابم میاد و انگار بهار از وسط ناف من داره زاییده می شه.
چند وقت با صبح قبل طلوع و کتونی های فیلام آشتی کردم و نتیجه اش شد یک تناسب اندام حسابی. اما الان فقط دلم مملو از خواستن یک بغل طولانی و بدون تحرک اضافه ست.
معلومه داره بهار می شه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر