۱۴۰۳ اردیبهشت ۳۱, دوشنبه

همه رسیدن خونه کوهستان . شرت سفید پوشیدم و سوتین آبی خیلی خیلی یواش . انگار ابرها آب شده باشن توی آسمون از لحاظ رنگ. بعد پیرهن سفید بلند پوشیدم با وجود اینکه می دونستم موقع سلام بر خورشید رفتن پشت سری ها سر از همه زیر پیرهن ممکنه در بیارن اما تحمل هیچ بندی نداشتم . 

وقتی مهمونهای خانه کوهستان را می دیدم می دونستم یکی هست که احتمالا از اینجا بارها مرا خوانده اس. شاید مسیر رنجی که بردیم با هم یکی ست یا هزارتا شاید دیگر. 

موقع حرف زدن گفت از زمان وبلاگ ... با خودم فکر کردم فقط نمی دونم از زمان زاناکس یا زمان قبل تر ... خودم هیچ وقت نتونستم برم قبل زا زاناکس را بخونم . اوج منجلاب زندگی بود. یک جایی که دیگه دلم شبیه دشت های جاده رشت شد گفتم آهان باید بشینم پای یک وبلاگ دیگر. پای خانم زاناکس.

زاناکس با معرفت تر از من بود. من رفتم و اون نرفت. خانم زاناکس برای با من بودن از یک قرص آرامبخش دکتر امیدی شروع شد. گفت خانم می خوای ادامه بدی با زندگی ؟ با صد و بیت کیلو بغض گفتم هوم . گفت خانووم ، زاناکس !

بعد تر دیگه خانوم زاناکس بارها طناب انداخت ته چاه و من را نجات داد اما اینکه حالا توی خونه کوهستان یکی از اینجا آمده باشد بیرون و شبیه غول چراغ جادو واقعی شده باشد برایم باور نکردنی بود . مثل چی ؟ مثل هیمنقدری که نمی تونم تصور کنم توی اون خونه چوبی بغل دریاچه توی قطب زیر جنگل پر از برف بمونم کل زمستون رو . 

وسط های ماجرا یک جایی دلم می خواست آدم ها با خودشان تنها باشند. یا بهتر است بگویم می خواستم او با او تنها باشد. تنهایی واژه 

پر از معنایی در زمانهای متفاوت در زندگی من بوده 

همین 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر