نوشتم متاسفم نمی تونم. برو سفر .
توان نوشتن نه حتی بسیار ستودنی ست. ما حتی موقعی که می نویسیم نه همانقدر در معذوریتیم که میخواهیم چشم در چشم بگوییم نه .
میخواستم هیچ کس را نبینم و جامعه ام محدود شود. تمام پل های ارتباطی که به جهان نشان می داد من هستم را ببندم که هیچ پلی نباشد. برای خودم می خواستم این کار را کنم و کردم. روز چهارم همان تب و لرز معروف مخوف یقه ام کرد. کجا ؟ همت شرق بعد از پل مدرس. جایی که از همه غرب و خانواده دورم.
همه ؟ غرب؟ خانواده ؟ می شه آنها را نام ببری و دست از سر خودت و آقای هاید برداری؟ غرب و شرقی باقی نمونده لطفا آن را ببین و بعد با خیال راحت برگرد به شمالی ترین شرق کوهستانی ! به خانه ات . زن . کوتاه بیا !
همان جا توی اتوبان تلفن هاید را گرفتم که لطفا بهم یه چیزی بگو و حرف بزن تا دووم بیارم تا مرکز درمانی. او ادامه داد اما قول دووم آوردن قول طولانی ایی نشد. با سرعت بالا ماشین را کشیدم لاین کنا رو ترمز.
خودم را انداختم بیرون ماشین . اولین موتور من را دید و برگشت. هنوز آدمهایی هستند که فارغ از غرب و شرق و احساس برایت دست از کار و زندگیشات بشورند. دست و صورتم را شست و بعد گفت نترس. تا جایی که برسی با تو میام.
همین جمله مثل سوخت نجاتم داد. تا جایی که برسی... همین را تکرار می کردم و می رفتم و از پنجره برای آقای موتوری دستم را بالا نگه داشتم که یعنی رسیدم و برو .
روز چهارم روز سختی بود. نور غروب را روی دیوار خونه کوهستان می پاییدم و از هر تغییری با زاویه کج عکس می گرفتم. من از این تب و لرز کوفتی می ترسیدم که از راه رسید. برای هیلینگ منتظر نشانه بودیم که خودش می رسید کم کم .
روز هفتم چشمم را توی خونه باغ باز کردم. پرنده ها می خوندن و هنوز دلم هیچ کسی و جایی از جامعه را نمی خواست. به آقای هاید گفتم به دو تا اجاق سنگی با هیزم برای پاییز نیاز داریم. به هر چیزی که برای ادامه دادن امیدوار کننده است.
هیزم های چیده شده نشان از ادامه دادن دارن . من به هیزم ها، به غذای روی آتیش دل بسته ام .
آقای هاید کمی نگاهم کرد و سرش را تکان داد. ما به راحتی از حرف نزدن هم لذت می بریم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر