۱۴۰۲ خرداد ۱۳, شنبه

روزگارم آسان نیست 

این را از چهار صبح ها که بیدار میشوم می فهمم . تراپیست امروز با یک مثال ساده توی رگ های دستم دیازپام تزریق کرد. حس کردم دنیا تار و تار و تارتر شد کم کم . یک حالی شبیه اینکه دارم بیهوش می شوم. اما کاملا به هوش بودم و فقط اشکهایم که نمی ریختند حالا داشتند دسته جمعی از چشم هایم سقوط می کردند. چرا ؟ چون کسی حالم را با یک مثال ساده گفته بود. کسی انگار فهمیده بود رنجم را. 

مثال چی بود ؟ 

گفت فکر کن تو از مبدا میدان انقلاب می خواستی به مقصد میدان ولیعصر بروی و حالا فقط مسیر را یک بار به جای دست چپ پیچیده ای راست و سر از پایین چهارراه ولیعصر در آوردی . 

آیا کسی می تواند بگوید تو هیچ کاری نکردی ؟ می تواند ادعا کند تو تلاشی نداشتی ؟ نه! 

تو الان حتی برای برگشتن به مبدا و دوباره تلاش کردن و یا حتی برای از همان جا مسیر را پیدا کردن و ادامه دادن خسته ایی . مسیر برگشت تو را خسته تر هم می کند و می فهمم الان چه حالی داری. 

من از تمام دنیا همین یک مثال را لازم داشتم انگار تا به خودم حق اشک ریختن بدهم. 

لعنت به تمام راههای رفته و تلاشهای کرده.  

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر