داشت تعریف می کرد روزهایی که می روی صدای رفتنت را می شنوم.
بعد صداها را وصف کرد. صدای خرت خرت برسی که به موهات می کشی. بعد خِررررررررررت را کشید به اندازه ای که نشان دهد موها بلند است. بعد صدای تق تق راه رفتنم را در آرود . بعد هوووووب صدا داد که صدای بیرون کشیدن ریل کشو بود. بعد صدای روشن شدن پریز را در آورد و بعد خیلی محکم و با تاکید چند بار تَق با تاکید بر فتحه صدای بستن در ورودی را تداعی کرد.
اینجا یعنی من رفتم و احتمالا دیگر صدایی نیست.
همه ی اینها را که می شنیدم توی سرم تایپ می کردم که صدای رفتن چقدر می تواند دردناک باشد. گاهی لحظه ای که آدمها واقعا تمام می شوند و می روند لامصب بی صداست و این دردناک ترین صدای جهان است. آدم اصلا نمی فهمد دیگری همان لحظه که من داشتم در زندگی خودم وول می خوردم رفت! بعدتر صدای رفتنش در می آید. آن وقت از درون جهان آدمی پر از همهمه می شود . خِرت خِرت ، های های ...
چه سعی بیهوده ایی به نوشتن صدای رفتنی که درد دارد می کنم!
همه ی این سالها سحر، به وقت نشنیدن صدای رفتنت بیدار شدم و نشستم خوب گوش کردن را تمرین کنم. صدایی که ارتعاشش قلبم را می لرزاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر