از شریعتی می اومدم پایین دلم اُملت خواست. فکر کردم به کیو . نزدیکترین رفیق. یک اپلیکیشنی باشد بتوانی حالت را بزاری مبدا و آنچه دلت می خواهد را بگزاری مقصد و خودش بگوید چند دقیقه دیگر میرسی و چقدر از تو تا مقصدت فاصله هست. این بار که اپلیکیشن نبود خودم زدم به هوای دلم و دیدم کیو مناسب ترین فرد است. زنگ زدم کیو گوجه داری گفت دارم.، تخم مرغ؟ دارم... تو فقط نون بگیر. ده دقیقه دیگه رسیدم بودم. یادم افتاد سوتین نبستم و بهتره از کیو یک پیرهن مردونه مورد علاقه م بگیرمو بپوشم روی تاپم. وقتی رسیدم یک کلاه مردونه هم روی چوب لباسی دم در هم آویزون بود. کلاه بر سر گذاشتم و یاد حرف رحمان افتادم که آدمها در با هم بودن مقداری از بینش خودشونو روی سر همراه شونمی زارن. صدای کردم هی کیو ببین منو و انگار هم که کلاه بهم اومده باشه . یک پیرهن مردونه از کمدش داد بهم و یادم رفت بهش بگم که پیرهن مردونه با پای لخت یک فانتزی خیلی دلبرانه ست وقتی معشوقه خونه معشوق می مونه و صبح که بیدار می شه می خواد خیلی هم لخت به نظر نیاد.
کیو گوجه ها رو ردیف کرده بود منم از کابینت بهش نمک وفلفل و زردچوبه زدم و کیو رو صدا کردم توی اتاق تا برام گیتار بزنه و من یک کم بخونم. کمی بعدترش داشتیم دور میز خیلی ژاپنی املت و نون و پیاز و سودا می خوردیم و حرف می زدیم. کیو خیلی حرف نیم زنه و از اون آدماییه که کنارش عجله ندارم که برم و خودش می دونه باید چه فیلمی رو برای اون حال آدم بزاره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر