سفر كه بودم زنگ زد كه برگرد الان ميخواهم باشي؛ نيستي پيش نمي ره كارها ر تو را براي تمام جاي خالي ها به اضافه خودت ميخواهم. نه با اين ادبيات چون وسطش كمي سداي جوجه در آورد كه بي مرغ مادر مونده و پناه مي خواهد. برگشتم و توي تخته شاسي زردم شروع كردم به نوشتن ليست برنامه هاش و هر از گلهي مسيج دادم كه نگران نباش من هستم؛ از كارهايي كه پيش رفته گزارش دادم كه آرومتر باشه و وقتهايي كه گريه داشت خونه رو براش مهيا كردم. خوابم كم شده و دقيقا ٧ روز باقي مونده تا چهل روزم تموم شه و اصلا يادم نبود كه توي روزچهلم قرار است اوضاع عوض شود.
*
ديشب كه دير وقت تئاتر بودم براي اولين بار با صداي بلند گفتم من به آينده فكر نمي كنم و الان رو براي الان زندگي مي كنم تا بعد . اگر اوضاع بر وفق تر مرادم نباشه هيچ لزومي براي تغيير شرايط زندگيم ندارم و شرايط الان رواله برام.
*
با ميم ديالوگ مي كردم مي گفت عاشق يه پسر اروپايي شده و چون اون يك رابطه از راه دوري داره ترجيحا داره بيقراري ش رو قرار مي كنه و ... وسطاش گفت دوست برزيليم گفته كامان برو باهاش. منم اينطوري بودم كه بعدي هم نگفته ها و همينطوري از توي ابراي دور سرم از ري اكشن خودم شاخ درآوردم.
*
دوست هاي از راه دور ناگهاني توي زندگيم بيشتر رنگ دارن تا دوستي هاي قديمي چند ساله بعضا. آدم هايي كه اول شناختمشون بعدا ديدمشون. آدمايي كه حرف براي گفتن داشتن ؛نه به سبك اي اس ال پليز!
از سرماي هواي زندگي دروني شون و يا لذت هاي زندگي با خودشون حرف زدن و قصه زندگيشون رو روايت كردن تا برن سراغ من كي بودم همسايه كي بود!(خيلي مودبانه سعي كردم بگم).
*
من آدم قصه هاي واقعي ام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر