روزهای شلوغ و شبهای شلوغ تر. سطح شهر رو طی می کنم و گاهی شیشه ی ماشین رو می دم پایین می بینم چقدر آدمها به هم نزدیکن و دورن. توی تخته شاسی زرده که همه روز باهامه لیست کارایی که باید تا دو روز دیگه انجام بشه رو می برم و دونه دونه تیک می خورن و مشت مشت بهشون اضافه می شه . اینکه یکی از اعضای خانواده ات خوشحال باشه یکی از حس های قشنگ دنیاست که آدم نمی تونه با چیزی عوضش کنه. اندازه یه هزار پا براش بدو بدو دارم.
8 ژانویه یکی از آدمهای دور تاریخی جغرافیایی می آد ایران . رفتن یا نرفتن ؟ کار ؟ زندگی ؟ هنوز خیلی خود نمی دونم . اینروزا می دونم که خیلی با خودم مساله دارم که باید جواباشونو خودم بنویسم و تموم شن. جراتشو؟ انگار جا مونده زیر آخرین جایی که زیر آبی رفتم و نفس کم آوردم و برگشتم بالای آب.
از اونور دلم می خواد ژانویه برم سفر. دور شم.
از اون ور هنوز سالسامو دوباره شروع نکردم. چطوره که اینهمه آدم یه پارتنر سالسا نتونستیم با هم پیدا کنیم ؟ البته که از پیام های بسیار صادقانه تون که جهت آشنایی تصویری بهم ریکوئست دادید خیلی شادمون شدم.
از اون ور دفاع ؟!
خیلی وقت بوده که انقدر باری به هر جهت برنامه ها مو هوا نکرده بودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر