۱۳۹۷ دی ۲۹, شنبه

روز تولد33 سالگی بنظرم می تونست خیلی خوشگل باشه. تصمیم گرفته بودم امسال با خودم باشم برم جنوب. جنوب برای با خودت بودن های کوتاه هم حالتو خوب می کنه بنظرم اما نشد. خواهرک ازم خواست تهران بمونم تا جشن بگیرن کنارم و از اینکه تلاش کرد بدونه می رم دیزین بمونم یا جنوب و ... دست برداشت و قضیه رو علنی کرد. از یه جایی به بعد توی زندگی تصمیم گرفتم مقاومت نکنم در مقابل هر چیزی. حتی وقتی تنهایی رو به زور نمیشه پیش آورد و اصلن چرا که نه . همین که می دیدم خودش میخواد همه کارا رو پیش ببره و من نمی دونستم مهمون کی هست و گفت تو تا شب با خودت باش برام عجیب بود. 
صبح دوش گرفتم و رفتم صبحونه خوردم. دلم میخواست از میز کار خیلی دور باشم. بعدش رفتم پیش شیلا ماساژ. دستهای شیلا بنظرم سوهان کشیده شده و بعد یک وردنه اساسی خورده. گیر نمی کنه بین گردن و کتف. اندازه همه جا هست. روغن داغ و بوی خوب معطر آروم و گرم و امن اتاق و سنگ داغ و فراغ بال از زمان باعث شد بعد از ماساژ ، نمی دونم چقدر روی تخت بخوابم بی اختیار و نگران مشتری بعدی نباشم. 
وقتی اتاق رو ترک کردم گفت از وقتی رفتی کویر و مهر رو دیدی ، یک قسمتی از خودت ازت سفر کرده که بار بوده بهت. برای همین ندیدم کسی انقدر خلسه داشته باشه با خودش. 
از اونجا که اومدم بیرون بارون داشت آسمون. رفتم سمت خونه و با حوصله و خیلی کم تن روغن آلودم رو شستم و پیرهن کوتاه قرمز پوشیدم و کت توسی کشیدم تنم و رفتم تا شب خودم رو بسازم. برام مهم نبود کی نبود. از حضور خودم به غایت شاد بودم و تا پاسی از بامداد سی و سه سالگی شیرینم را جشن گرفتم. شب که بر می گشتم تا فردا قرار سه ساعته ی سالسا هنوز از درون به سرور بودم. 
این را حالا می دانم سی و سه سالگی لوند ترین سن اکنونم هست. سری از نامه ها را می نویسم. بیزنس لاینم را دنبال می کنم. بی شک و تردید سفر می کنم. دوست های کمتر اما واقعی تر.
 لای در باز.
 بی معشوق و شاد. 

۲ نظر: