کمی بعدتر پریدم. چمدون بنفشه رو جمع کردم و بادمجونیه رو پهن. این بار می رفتم تا جنوب. می رفتم جزیره تا محدود باشم . به ساختار گلدون توجه کردید؟ از پایین پهن است و بعد درست همون جایی که تنگ می شه باعث می شه گل ها خوشگل وایسن و گلدون همونجا معنی می گیره. به نظرم توی همه تنگناها و همه فشارها ما خود واقعی مون می شیم. جزیره هم جایی است که تو تنگ می شوی از دنیا. خیلی درس دارد... بوی ماهی می دهد... بوی غریبی...
یک جایی از زندگی آدم باید یاد بگیرد با بی تعلقی های خودش روبرو شود. اینکه من همیشه از پاسگاه می ترسم را باید یک بار برای همیشه در خودم حل می کردم و چه بهتر که توی تنگنا هم باشد. مرد پرسید تو کی من هستی؟ من زُل زدم و همانجا مواجه شدم با ترسم. چقدر من یادم رفته بود ک او آرزوی من بوده. الان چند بار زمان را برگردانم به همان لحظه و همان جزیره؟ می شود؟ نه! تنها کاری که برای من می کند این است که دردم بگیرد و درسم بگیرد. دستم را باید بگیرم بالا و بگویم نسبیت درد ندارد جان من.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر