برگشتن خیلی فعل است. از پله برقی ها که رسیدم پایین چشمم تاب گشتن نداشت. دلم می خواست لحظه ی دیدن را به تعویق بیندازم تا دلتنگی از من سربرود. چمدانم را برداشتم و این بار چشمم افتاد بهش. از کُت ش شناختمش. شلوار اسپرت مشکی پوشیده بود و ایستاده بود. بعضی ها ایستادن را هم بلدند لعنتی ها. همین طوری که چمدان من را به خودش می کشید، چشمم دوخته شده بود آن طرف شیشه ها. آخ چقدر آنهایی که باید شیشه را تاب بیاورند آدم های قوی ایی هستند. آدمهایی که می توانند صبر کنند پای حبس، پای انتظار. همان لحظه هزار تا صفر و یک از مغزم رد شد. بالاخره از شیشه دور زدم و رسیدم به آغوشش. خیالم راحت بود جایش را حفظ کرده تا من برگردم. از کجا فهمیدم؟ از آنجایی که تا پرواز نشست و دکمه ی آف و آنِ گوشی را فشار دادم اسمش افتاد روی تلفنم. ای که وقت رسیدن را می دانی به زبان ساده بگویم که خیلی خوبی :)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر