آینهی قدی حقیقت گاهی ناگهان میافتد و مقابل چشمانمان تکهتکه میشود. و چونان همان مثل معروف بخشهایی از آن در دست هرکس که مقابلاش باشد، باقی میماند. آدمی مثل من معمولی که نه ادیب است و نه فیلسوف، وقتی در مقابل کسی قرار میگیرد که گوشهایش را میفشارد که حقیقت را نشنود یا چشمبندی محکم میبندد که واقعیت را نبیند، آنهم وقتی میداند بخش بزرگی از حقیقت نسبی کدامسمت ایستاده است، از یکجایی بهبعد زور نمیزند؛ آدمی مثل من میایستد، نگاه میکند، عبور میکند. پیشترها حرف میزدم، توضیح میدادم، توضیح میخواستم. حالا در بزرگسالی در مقابل بزرگسالی آدم مقابلام، وقتی میبینم سمت غلط را گرفته یا وری از ماجرا را که بدبختانه عمقاش را میداند اما غرور یا تعصب یا هر واژهی دیگری نمیگذارد از آن عبور کند چون نیمی از ماجرا خود اوست، هویت گرهخوردهی اوست، درست در یکلحظهی عجیب، ایست میکنم. سر تکان میدهم و میگویم باشد تمام حقانیت جهان برای تو. و هرچه درو کردهام، برای نشان دادن آنبخشی از حقیقت که نزد من است پیشکش میکنم که بیا ببر، دیگر چیزی برای دلبستگی به این تکهها وجود ندارد. این عبور خوب است، نرم و آرامبخش است. آن آدم را برای همیشه میسپارم بهدست همان بخش از ماجرا که دوست داشت باشد، به آن فریبی که آراماش میکرد، به انسان حقایق مطلق. بعد جارو و خاکانداز را میآورم و خردهها را جمع میکنم، جاروبرقی میکشم و تمام. اینلحظه، سرشار از سبکیست؛ سبکی شیرین بلوغ دیرحاصل اما نهایتا دستیافته.
*
منم به نظرم الان که چند ساعت بعد از عبور از بلندترین پل زندگیمم فکر می کنم چه فایده ای داشت حرف زدن، توضیح دادن، توضیح خواستن؟ باید که می گذاشتم و می گذشتم. کسی که می خواد بمونه می مونه. کسی که می خواد بره می ره.
الان دارم اینطوری فکر می کنم کاش دیروز اینارو خونده بودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر