هیچ وقت اون چیزی که انتظارش رو داری اتفاق نمی افته. بعضا اون اتفاقی می افته که اصلا برات معنی هرگز با تعداد "ز" بسیار داره.
هیچ وقت فکر نمی کردم بخوام لوگان رو ببینم باز. اون روز صبح که دیدم نوشته چه نزدیک و چه دور و چه دلتنگتم، یاد وقتی افتادم که روی سرسره دبی از کف سرسره جدا شدم و پرت شدم هوا و توی اون چند هزارم ثانیه فکر کردم هیچ وقت به زمین بر نخواهم گشت و احساس کردم هُری ریختم. خدایا رسما داری شوخی می کنی ؟ وقت این آغاز رجعت هاست؟
نتونستم از زیر بار این مسئولیت در برم و قبول کردم. آدمها پیچیده ترین خلقت دنیا هستند. از بوی عطری که می مُردند ، نخواهند مُرد دیگر. طاقت شان زیاد می شود و موقع خداحافظی- دقیقا همون جایی که همیشه ترمز دستی همه جات کشیده می شد- کمی نگاه می کنی و می تونی پاتو بزاری روی گاز و بری. هر چقدر اون آدم بگه تو کمیکالی و فیزیکالی استاندارد خاص جهانی! تو تصمیم گرفتی جایی که خلاف ارزشهاته نری.
الان می دونم کسی که گاز می ده می ره چه جوریه. حالا می دونم هاید چطور گاز داد و رفت و اون موقع سوخت ماشین بنزین نیست. چیزی میان این دو از رابطه می سوزه و ماشین با شتاب بیشتری حرکت می کنه.
برای اینکه فکر می کردم هیچ وفت این رویارویی پیش نخواهد آمد و من نمی تونم و نمی خوام ، اما شد و خواستم و تونستم خوشحالم. خوشحالم قدردانیاز یک آدم به وقت بخشش همه زخم هام رو یاد گرفتم.
اگر به تصمیم خودتان گذشته را تمام می کنید از عوارض آن بدانید بعدش کمی حالت تهوع خواهید داشت. راه نجات اینست: توی اتوبان ریلکس کنید، شیشه ها رو بدید پایین. به پاییز یه انگشت شصت نشون بدید حالا که دمار از روزگارتون تا فیها خالدون در آورده. یک موزیک آروم بزارید و خونه نرید. برید جایی که تختش با شما حرفی برای گفتن ندارو تخت بخوابید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر