از یه جایی به بعد ته دلت بهت دروغ نمی گه که اون آدمی که توی بغلشی داره می ره. برای همه عمر یه اسکرین شات از میزان نور با زاویه اش که روی پوست تنش تابیده بوده و پرزهای کوتاه مو پشت کتفش رو وقتی از پشت تنگ در آغوش کشیدیش یادت می مونه و می مونه و می مونه.
می خوام اینو بگم که می دونستم ساختمونی که ساختم و دکورش کردم و گلدونای خونه و تمام خاطره ها همه با هم قراره بمونیم زیر آوار اما هر کسی از کوچه رد شه یه احمقه که خونه رو سرپا می بینه و اگر کسی ویرونش رو هم ببینه نمی تونه میزان خسارت و جان باخته رو پیدا کنه. مهم اینه موقع ساختنش چه خوش بودم . چه های بودم. پر بودم از شال های بلند نخی گردن توسی، لاجوردی، کرم، آبی همه از نوع یواش. کول بودم و شاد ترین زن جهان.
ای ایها الناس می گن اقرار آدمو خوب می کنه. نه خوبه خوب ها! همین که می تونی دیگه سرتو نگیری پایین و دروغ نگی خوبه. قصه های هاید تموم شده. والسلام و نامه تمام.
پ ن: یاد یه پستی افتادم توی روزای اول که بابا رفته بود که با بغض پر از درد و اشک سیل آسا نوشته بودمش که نمی دونم زندگی قراره از اینجا چه شکلی بشه ... اما الان می دونم استخون دردام کم کم خوب می شن... دیگه منتظر نیستم تا انتخاب شم... دیگه خودخواهم. دیگه به عشق یه لبخند ِ کج ِ یه وری می زنم. دیگه خیلی به آدما دقیق نمی شم. تمایلی ندارم به تمایل.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر