ساعتهای غروب جمعه است و تنها نشسته ام وسط خونه.منظورم از وسط دقیقا وسط است. نه کمی اونورتر و نه کمی اینورتر. لباسهای توی کمد رو ریختم روی کاناپه و هیچ جایی برای نشستن نیست. مرحله بعدیِ کار جایی در بی نهایت ِ زمان تعریف شده و اصلا معلوم نیست قراره کجا و کِی جمعشون کنم. یادمه بعداز ناردونه یک ماه رفتم سفر و هزار بار از عجز از همه گسستم و در نهایت شش ماه بعد به معنای واقعی درد دوم را به جانم خریدم. یک جایی می خوندم رنج آدم را دقیق تر می کند و چقدر راست می گه. همه چیز که از معنای بقیه مهم و واقعی هستند، میروند به حاشیه و نا کجا آباد . انگار هیچ وقت نبوده اند و چیزی باقی می مونه که فقط برای تو مهمه و توی اون لحظه ها رو با عجیب ترین کمیت اسلوموشن ضبط می کنی.
همینطوری که رانندگی می کنم توی سکوت یهومی گم وای. مثل روز اول که باورم نمی شد. چقدر از آدمهایی که می رن و فقط من را به یادمی سپارند خسته ام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر