ساعت ابتدای بامداد
قهوه می ریزم توی قهوه جوش لب به لب و شیر گرم می کنم. بوی قهوه توی خونه پیچیده و همه اشیاء بی خواب شدند. فکر می کردم قصه از وسط داستان شروع میشه اما امشب وقتی با یک حال هر چی بشه شده نشسته بودم سالاد سزارم رو می خوردم فهمیدم قصه خیلی وقت بوده شروع شده و من نیمه کاره می دیدم....
پریشب فیلم دختری در قطار رو می دیدم. گاهی ما مطابق با خواسته ی آدمها فکر می کنیم و همون فکر رو زندگی می کنیم. ما به اندازه ایی که خودمون فکر می کنیم خوبیم و هر اندازه که بدیم اصلا مهم نیست. اینطوری بهتر نیست؟ چرا بهتره. احساس می کنم اینجوری کمرِ شلوارم رو باز کردم و راحت تر نفس می کشم. خانم دکتر بهم می گفت تو همینی که هستی. چقدر آدم خیالش با خودش آروم میشه... آروم... نرم... بی انتها... بی اندازه...
ساعت بینا بین بامداد و سحره... بالاخره که باید شروعش کنم... تو به من همه چیز بخشیدی؛ همه چیز یعنی فقدان را می خوام بنویسم. مفصل... خط به خط... با آداب خودم... یا برای همیشه می مونه کنج گنجه ی خودم، یا شماها هر جا دیدیش می گید این زندگی به روایت خانم زاناکسه... شما می دونید نطفه اش با بوی قهوه و بینابین دیدن چویس شکل گرفته و عجب توده ی آبی خاکستری عجیبی بهش نشسته بوده...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر