بارو رزرو می کنم که بشینیم ببینیم چی به چیه و کی به کیه. بعد از بارو چند بار خواجه عبدالله رو می ریم پایین می آیم بالا. فکر می کنم من باید نجات دهنده باشم . همه شریعتی کوه می شه و صدای من می پیچه که " نجات دهنده... نجات دهن.... نجات...نج..." فکر می کنم که تعطیلات یهو صداش توی گوشم فرو می ره ابیانه. بعد همینطوری که داره شبو نگاه می کنه می گه چرا فکر می کردی من ترقوه دارم؟ می گم نمی دونم اما مطمئنم بودم داری انقدری که مطمئن نبودم داری. چند روز پیش ها در کیفیت زندگی افقی متوجه شدم همه چیز را یاد گرفته. خودش شلغم پخت، خودش می دونست آبمیوه گیری کجاست و آب میوه گرفت برام... خودش خونه رو بلده... خودش منو بلده؟ ای بابا... توی هیرو ویری این پاییز که صدای برگا داره خیلی جاها زیر پای خیلی آدما خرچ خرچ می کنه من چند روز دیگه به وقت زمان آچ مز می شم. چهخوشگل آچ مز شدم.... هی وای من امروز آقای پ اومده بود آفیس داشت می گفت کوله پشتی مو توی برف بهمن 83 توی کوه گم کردم و کمر دوستم شکست... یادتونه اون برف خانم زاناکس؟ من سرمو تکون می دم که هیهات خیلی یادمه. چرا اون برف از یادم نمی ره ... کمر خیلی ها زیر برف اون سال شکست. یکی برف تن کرده بود و ملت کِل می کشیدن... یکی می خواست بره اما نمی دونست کجا بره.... صدا می پیچه "برف...بر...بَ...."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر