۱۳۹۵ مهر ۲۴, شنبه

که راحت رنجور دل بیقرار من است

دایی فرامرز یک جمعه صبح که خیلی ساعت شده بود که توی پلکاش شب بود، به صورت خون ریزی از دهان و سکته زده شده توی خونه اش پیدا شد و مرگ در تنهایی مثل همون صدای زنگ کلیسا در من صدا داد...... دینگگگگگگگگگگگگگ.....
من مونده بودم خونه باغ. نه یک روز نه دو روز ... خیلی روز انگار. با گربه ها می رفتم تا پستو و بر می گشتم. می شستم روی صندلیم و کتاب می خوندم توی تراس. برگای درختای گردو هم سبز بودن هم می رفتن به زردی. ساعتها توی تخت دراز می کشیدم و فیلم می دیدم. ساعتها از دنیا دور بودم وقتی دایی فرامرز تنها در مرگ فرو رفت...
سالی می گذره از همون دم صبحی که آیدا نوشته. کی فکر می کرد؟ نمی دونم. الان یک سال از اون روز گذشت من روی جرثقیل توی تاریکی شب بر می گردم شهر. دارم فکر می کنم چقدر برای دوباره شروع کردن دل دارم؟ فکر می کنم به گفتن یا نگفتن. رفتن یا نرفتن. من فقط دارم عبور می کنم. عبور. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر