۱۳۹۵ مهر ۲۶, دوشنبه

تای مخمل سیاه جا نماز ر از آستر با دست جدا کرد و گفت چند وقته تا مونده انقدری که همین شکلی مونده. کاش یکی زود این تارو باز کنه و نزاره شکل چیزی عوض بشه...
نشستم توی تخت فرو رفتم تهِ خودم . دوربینم روی میزه و تخته توی دستم روش می نویسم پاییز... رنگا... غروبش... شباش... نارنگی... بعدش می اد روی تخته وسط همه کلمه ها می نویسه عشق با یه شین کشیده! باور...آی باور 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر