محمد معتمدی گوش نمی دین؟ بدین خوب؟
یه آهنگی داره که به ساعتای هفت و خورده ای غروب یه پاییزه خیلی زرده. اسمش نازینین. گوش کردید آخرش یه آه بکشید بگید ای زاناکس...
ساعت نزدیک نه شب از زیر پل می پیچم سمت پارک برم سوار شم برسم خونه. هیچکی همچنان خونه نیست. باد پاییزی جون گرفته. چارقد روی دوشمو می پیچم دورمو خودمو سفت بغل می کنم توش. ته دلم آروم نیست واقعیتش. همه بهم گفتن غولم برم و فیتیله پیچ کنم این هفت روزو. توی دفترم نوشتم قورباغه خیلی غول، قورباغه متوسط، قورباغه هشت پا و اینا اما من الان حس می کنم اندازه یه مورچه ام. دلم می خواد یه سایه زیر درخت بید مجنون توی پارک؛ صدام می کرد از پشت... بر می گشتم سمت صدا می دیدم توی اون همه تاریکی نور هست، امید هست... آدم ِ منتظر هست...
داستان خرس های پاندا اونجاهایی که می گه یه جوری بگو آ که انگار داری می گی نرو، همونطوری که داستان شک شده برام که کسی معنی واقعی خود ِ نرو رو بفهمه و نسبت بهش واکنش حقیقی داشته باشه. کجا باورمو جا گذاشتم؟ اونجایی که باور نشدم؟
ای زاناکس ...ای وای زاناکس
پاسخحذف