۱۳۹۵ مهر ۱۳, سه‌شنبه

همخوانی خانم 25 نوامبر بعد از مدتها

من فکر میکنم اصلا از همان نيمروزی که کف اتاقم نشستم و سرم را گذاشتم روی تختم و از بیرحمی دنیا و آدمهایش به تلخی گریستم، تا همین الان، سالهاست که هی در گوش خودم گفته ام برو. برو. برو تا برسی به یک صندلی راحتی توی تراس آفتاب گیر و سنجاب خیز. گوشه ای امن که خودت ساخته باشیش جوری که بتوانی در آن تا هر وقت دلت خواست بياسايي و با هر لحنی که دلت خواست به جهان بگویی: تو به من بدهکار نیستی. و مسلما من به تو نیز.  
+

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر