۱۳۹۳ آبان ۱۳, سه‌شنبه

ساعت شش صبح بود و خوابم نمی برد. طوری که کسی بیدار نشود رفتم وسایل را برداشتم و سمت خانه راه افتادم. توی راه چهار بربری تازه خریدم. رسیدم خونه دو بار تا بالا رفتم تا وسایل را از ماشین به آشپزخانه برسانم. اگر دو نفر یا بیشتر بودیم یک بار کافی بود. اما من یک نفرم. شلوارم را در آوردم و لم دادم روی تخت. اینکه می توانم در خانه بدون شلوار راه بروم برایم یک حدی از آزادی را تعریف می کند که خیلی می ارزد. روی تخت توی اینستا چرخ زدم و مسیج هامو جواب دادم و برای بچه ها نوشتم شب شام نیاورند خودم می خواهم سکان آشپزخانه را بدست بگیرم. کمی پنجره را باز کردم وبوی باران خورد به مشامم. یک دسته عزاداری تُرک زبان داخل کوچه برای قبول حاجت صاحب قربانی دعا می کرد و گفت هر کسی هر جایی هست سه بار بلند بگه یا ابوالفضل. من شلوار نداشتم و به اینکه هر کسی هر جایی هست فکر کردم کمی و بعدش هیچی نگفتم. کارهامو لیست کردم. عدس بپزم پوره کنم. ماهیچه ها رو بپزم. فلفل دلمه ای رنگی بشورم و خُرد کنم. قارچ و والخ. وقتی لبو پوست می کندم سعی کردم فقط لبو پوست بکنم. نگران سرخ شدن دست هام نباشم و به اینکه ساعت چند است  و چقدر وقت دارم فکر نکنم. حال بیشتری از همیشه کردم. یک جهشی بود در سرعت عجیبم در آشپزی تا عشق بیشتر با سبزیجات داشتن. ساعت سه بعد از ظهر است و هشتاد درصد کارها تمام شده و حتی ناهار خورشت بادمجان و ماهیچه داریم و سبزی ها هم شسته شدند و بادمجان ها سرخ و چیکن استراگانف آماده. زنگ زدم دوست های ناهار در راهند. عیش مداومی در سرم هست وقت پخت و خوراک(بزن و بکوب طور دهه هفتاد خودمون). ساعت شش عصر هست و یک ساعت وقت دارم تا اینکه همه برسند. دوش گرفتم و سبز پوشیدم و عطر مالی کردم خودم را. خانه به رنگ زرد نورهایِ کمِ سقفی و شمع در سراسر خانه. باران شدت گرفته و آدم ها با صدای زیاد جمع می شوند دور هم. کسی تابلو های عجیبی آورده که همه را جمع می کنند تا تصمیم بگیرند تغییر شغل دهند. آن طرف تر عزیزتر از جان شمع قلبش را گذاشته در میز گرد ضلع جنوب خانه و نشسته پای بار و می گوید چقدر اینجا را دوست دارد. اینجا همان ضلع جنوب خانه است که همیشه برایم نماد عشق است. محل پخت و خوراک که منتها علیه سمت چپش بار واقع است و منتها علیه سمت راست میز گرد و در وسط ماجرا جایی برای گردهمایی هر چند نفری. فر و گاز و همه چیز همانجاست. دو پنجره رو به آسمان دارد که بنفشه و گل هایم را نور و زندگی می بخشد. لبو ها را هم همانجا دور هم نوش جان کردیم. یک لحظه هایی هست از زندگی که چند سال پیش قبل از اینکه آدم هات رو پیدا کنی پشت پلک های بسته زندگی کردیشان. یک بغل هایی هست در زندگی که برایت کافیست. یک بامدادهای خنکی هست که زیر پتو پاهاتو جمع می کنی توی شکمت و چشم هاتو می بندی و می گویی بس است همین ها برایم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر