خانه را یک لایهی ضخیم از گچ و خاک پوشانده است. دستمال مرطوبی میکشم روی گچها و فکر میکنم چههمه زمان میخواهد این خانه، تا خانه شود. خانهی من؟ هیچوقت. خانه اما شاید. دستمال میکشم روی گچها و خاکها و انگار دارم پوست خشکشدهی لبم را میکَنم پوست سوختهی تنم را میکَنم چرکآب و خون تازه میزند بیرون. میدانم زمان که بگذرد چرکها خشک میشوند و روی این زخم بازشده، خون دلمه میبندد و کمکم زخم ضحیم میشود و خشک میشود و زمانتر که بگذرد خودش میافتد. همیشه اما رد صورتی محوی به جا میماند روی سطح پوست، که فقط خودت میبینیش و فقط خودت با هر بار دیدن یاد تمام زخمها و چرکها میافتی و فقط خودت فکر میکنی این خانه هیچوقت خانهی من نبوده، نمیشود هم.
عنوان و متن هم خوان شده از کارپه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر