دست هایش را اولین بار نمی دانم چرا ندیده بودم. دست ها از آدم ها به غیر از صدا برایم خیلی می ماند. داشت از معشوقش می گفت. که چقدر بودن او برایش لذت بخش بوده و چقدر از دستش داده. آن روز من فقط نگاهش می کردم و گاهی لبخند یواشی می زدم و بُرش نازکی از چیزکیک مارس را با نوشیدنی ام می خوردم. بهار بود و شکوفه های باغ ها هوس زندگی کرده بودند. مگر آدمی همیشه خبردار می شود که قلبش چقدر تند و چقدر کُند می زند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر