بهم فرصت بدید. همه چیز را مدتهاست فراموش می کنم کجا می گذارم و هر بار که زیر تخت یا ته یک کشو گمشده ای را پیدا می کنم یاد بعد چهارم خانم کنار کارما می افتم. انقدر اتفاق گم کردن تکرار شد تا پیشنهاد دادند بروم جایی خودم را توضیح دهم. ماجرا از این قرار است که سعی در از یاد بردن یا همان به یاد نیاوردن یا بهتر بگویم همان انکار کردن، حافظه نزدیکت را به چخ می دهد. اونروز داشتم شلوارم را توی باشگاه عوض می کردم و سوییچ ماشین دستم بود و یک لحظه بی اینکه فکر کرده باشم آن را گذاشته بودم توی جیب پالتویی که آویزان بود. دو ساعت بعد طبعا پالتو دیگر توی رختکن آویزان نبود.
باید سعی کنم به یاد بیاورم. از به یاد آوردن نترسم. فکر می کنم زاناکس باید یک سری جدید با عنوان "از یادآوری ها" بنویسد. تمام تمرین امروزم حین رانندگی منتهی شد به دیدن تابلوی حکیم شرق و کمی جلوتر همت غرب اتوبان باکری. پاییز بود. هوا هم سرد بود. دلم نمی خواست شب تمام شود. بند چرمی نازک آبی آسمانی و آبی لاجوردی از شهر کتاب گرفته بودم. به هم گره زده بود برایم هر دو را.
انگار آب خورده باشم و وسطش سرفه ام گرفته باشد و آب جایی میان حلق و دماغم گیر گرده باشد؛ اونجوری ام. یعنی برم لحاف تشک باز کنم پنبه بزنم؟
۱۳۹۳ آذر ۳, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر