۱۳۹۳ آبان ۲۶, دوشنبه

کمی از پنجره باز است. هوای خنکی در آمد و رفت است. هیچ چیزی گوش نمی کنم. ساعت پانزده و سی دقیقه باید رفته باشم مرکز شهر. با یک خانمی و آقایی در باره تکنولوژی درمان در ایران حرف بزنیم. قرار بر هیچ کجا نخواهد برد ماجرا. امروز کمتر تلفن جواب دادم و ناهار از بیرون سفارش دادم. خیلی وقت بود دلم پاستای شف آنجا را می خواست. دلم نمی خواست برم آنجا. حتی در اینجا هم مثل قبل جالب نبود برایم. امروز صبح فکر کردم دارم بهانه تو را زیر استخوانهایم می گیرم. به خاطر همین در یک وضعیت بدون ترازی یکهو از معاشرت با آدم ها خارج می شوم. یک روز صبح تا شب به همه چبزهایی که از تو در سر جا گذاشته ام بپردازم، کافیست؟ تو همیشه زیاده خواه بودی!
ساعت پانزده و هشت دقیقه است. برگه های رنگی مثل طناب رخت از مانیتور آویزان است. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر