۱۳۹۳ آبان ۲۴, شنبه

موزیک در حال پخش است. پنج نفر نشسته ایم توی ماشین. دیر شده و باید ساعت یازده رسیده باشیم اون سر شهر. هوا آلوده است و اتوبان نیایش خطهای وسطش با فشار پام روی پدال گاز تند و تند تر رد می شود. موزیک را بلند تر می کنم. حالا از ماههای پیش کمی لاغر ترم و یک وزن اضافه ای دارم که به حساب نمی آید از چیزی که به احتمال زیاد به شکل اشک از من خارج خواهد شد. آدم است دیگر. گاهی نمی داند چه اسمی برای فرزندش که در گلو باردارش است بگذارد. دلتنگی؟ برای؟ صبر سر رفته؟ بی حوصله؟ منتظر؟ خسته؟ نازک؟ پاییزش شده؟ یا هر چی که نمی دونم چی هست. 

دقیقه ها به شصت نشده که حالم خیلی بهتر است. رو به بهبود بودن همیشه در حالم هست. چشم هایم را که می بندم، پشت پلک هایم جهان خودم را دارم. با یک حباب از زمین خارج می شوم. دور و دورتر. در نهایت معلق از دور همه زمینی که خیلی کوچک است را می بینم. چقدر بی خود بزرگ کرده بودمش. 

هفت شب فردا شب است. خانه بوی قرمه سبزی می دهد. قرمه سبزی ای جا افتاده. یک تست سلامت شهوت غذا دارم که وقتی غذا به نیم پز رسید می رم دوش می گیرم و در لحظه عطف بوی شامپو بدن می زنم بیرون از حموم تا ببینم خوراک چه کرده. سلامت شهوت قرمه سبزی عالی بود. یک ظرف سالاد مخصوص درست می کنم و سبزی خوردن را هم بر می دارم و با قابلمه از در خارج می شم. هنوز رگه های مرموز چند روز اخیر از من پاک نشده. هنوز یک جایی هست که گاهی فکر می کنم رفته و تمام شده و به قولی سر اومد زمستون شده اما اون حفره هنوز هست و گاهی من را می بلعد. برای میم نوشتم سلام حفره هست! شب الف نوشت حوصله ندارد. نوشتم هوم شب بخیر. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر