ساعت 3:25 بامداد شنبه ست و فکر می کنم یعنی چه روزیه؟ یادم میاد شنبه فاکینگه. اما شب قبلش من کلی تانک و مسلسل چیدم برای ساعت 7 صبح پایین تختم که اگر خواستم جا بزنم دخل خودمو بیارم. تا حالا انقدر پای خودتون وایسادید؟ دست خودتونو گرفتید و کشون کشون آوردیدش توی تقویم روز بعد؟ یادم می آید چه جمعه سختمه. یه روزایی جمعه ها خونه م مدیتیشن بازی بود سه ساعت، بعدش تُست و پنیر و گوجه... هی وای چقدر دور شدن اون روزا. یه روزایی می رفتم تنیس. حالا دارم چه کار می کنم؟
ساعت 3:25 بامداد روز سی مرداد نودو پنجه و من اصلا دارم با مرداد حال نمی کنم. کلی کار غول کردم تووش اما اون ته دل آدم می دونید با یه ته پیک ِ سرخوشی مستونه می شه. می فهمی چی می گم؟ دیدید رویکرد نوشتنم چقدر اخیرا می ره سمت سوال جواب؟ هی دارم ازت می پرسم می بینی؟ می دونی؟ می فهمی؟ این یعنی راوی از تنهایی خسته ست.
ساعت3:25 بامداده و من فکر می کنم به فردا که چی رو چه جوری بگم؟ اصلا از سناریو نوشتن و تمرین دیالوگ خوشم نمیاد هیچ. آدم باید انقدر فکر نکرده بازی کنه که یهو تیر خلاصی رو بزنه بی اینکه دویست بار خشابش رو چک کرده باشه که تیر داره؟
ساعت 3:25 بامداد سی مرداد برای خودش ساعتی است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر