۱۳۹۵ مرداد ۱۵, جمعه

من از جمعه قوی ترم

گلها را از هم جدا می کنم و در دو طرف می چینم. دو قلمه زیبا را هم می کارم. خانه، نور ِ خانگی دارد. پر نور و تازه نفس. همینطور که تمیز تر می شود جایی بهتر است برای زندگی. در خانه کسی را داریم که هزار ابر در چشمش و هزار قناری غمگین در گلو دارد. هنوز خوب نشده. دیشب که از پیش مشاور بر می گشتم غمش از پشت تلفن اجازه نداد فکر کنم که چه تعطیلات آخر هفته در خانه موندن را دوست ندارم. سرِ محترم ِ خر را کج کردم سمتش و برش داشتم و بُردمش کافه نشینی. شب بوسیدمش و یادش انداختم من هنوز هستم. دادرس هایش یکی یکی می آیند و سعی می کنند تا آنجا که می توانند قلقلکش دهند. من بین حواس جمع ام بهش، خودم پرت می شم بین بیست و پنج تا شش سالگی ام. بر می گردم به نُت های شب بیداری هایم. نوشته ام چه پر امید که هر چه بود، بود! من را فشار داد اما نکُشت! چند خطی می نویسم و باز بر می گردم به لایه روبی. در دلم خیلی جمعه است اما به خودم قول دادم نگذارم "جمعه" شکستم بدهد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر