۱۳۹۵ مرداد ۱۰, یکشنبه

چون قلبش درگیر او شد

نوشته بود اولین دوست داشتن درد دارد اما داشت چشمهایش را نگه می داشت که با اشکهاش حالیم نکنه که همه ی دل کندن ها اما درد دارد. می دانم که نمی خواهد حرف بزند، هر از گاهی وقتی دلش آتیش می گیره یک جمله ای چیزی میگوید و من فقط آروم از ته گلو می گم اوهوم. بعد می بینمش که رفته توی اتاق من، نشسته روی تختم و داره خیلی آروم دستش رو می کشه روی اسکرین گوشیش طوریکه انگار دلش نمیاد بزنه بره یا داره یه لحظه ای، یه صورتی یا یه حالی رو نوازش می کنه و صورتش خیس آب می شود. دلم؟ کارد می خورد اما طاقت می آرم تا خودش باشه و راحت باشه و نکنه که از غم من اشکش را نگه دارد. بالاخره یک روزی یک جایی اشکهایش تمام می شود. برایش یک بشقاب شام سبک می برم. یک تکه فیله که با آب نارنج و روغن سیرو فلفل و زیتون آروم سرخ شده و مقداری جوانه. بشقاب را نگاه می کنه و اشاره می کنه به سمت گلوش و می گه نمی ره پایین. منم اصرار نمی کنم. می گه قدیما تموم شدن آسون تر بوده، نه عکسا دم دستت بودن همیشه، نه تلگرامی بوده که هی ببینی بوده یا نبوده و ... . چه راست می گه. همه ی آدم ها در زندگی باید دادرس کسی باشند و کسی را داشته باشند تا دادرسشان باشد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر