۱۳۹۵ مرداد ۵, سه‌شنبه

یادم هست خیلی از بعد از ظهر که می گذشت و یک جایی نزدیک گرگ و میش هوا و دم دمای غروب وقتی می رسیدیم نزدیک خونه ی عزیز و آقا جون از جلوی یک مدرسه پسرونه ای رد می شدیم که نمی دونم از کجا من فکر می کردم این مدرسه ی باباست و بابا رو می دیدم وقتی بچه بوده و نمی دونم چرا همیشه کچل تصورش می کردم و طوریکه سردش بوده و توی دلش غم داشته و یک بغض گنده ی قورت داده داشته و با کسی دوست نبوده. بابا اون موقع ها قهرمان من بود. هر بابایی که بود قهرمان بود... اما حالا بین مان بتن بتن دیوار کشیده ایم. کارگرانی که مشغول کار بوده اند من و بابا و مامان بودیم و تا تونستیم از محکم کاری کم نگذاشته ایم. این چند باری که هیلینگ کرده ام می دانم خیلی از ماجرایم با باباست اما شستمش رفت. بی هوا یاد مدرسه و قهرمان اون موقع هام افتادم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر