زاناکس
۱۳۹۲ اسفند ۱, پنجشنبه
بين كارها بايد مي رفتم تا كلاب هميشگي. دم در رسيده بودم كه كفش ها را پوشيدم. حس كردم امروزم چقدر رنگ داشت. توي آينه يك زن با رنگ زرد تاب مي خورد الباقي را همه سايه مي ديدم. بعدش رخت تن كردم و همه راه را مثل پشه سبك برگشتم پشت ميز كار.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر