تخت ها را بايد عوض كنيم. مثل خون آلوده همه تنت را مي گيرند كم كم. از تخت ها كوچ بايد كرد. مرد خوابيد روي تخت. بي حال بود. يك جور پناه دهنده اي مي نمودم كه حسش مثل دوست داشتن سوپ قارچ با شيريا ليمو ترش بود. هر دو را مي خواستي اما بايد يكي را نمي خواستي.
از حال رفت. با پيرهن كوتاه طوسي نرم و راحتم كه دنيا رو به سه تا دكمه ريز جلوي سينه اش نمي دم و پاهاي برهنه كه نيم ساق هاي زمستوني مشكي منگوله دار داشت، رفتم تا كتابخونه. كتاب ها وقتي روي هم و افقي چيده مي شوند يعني بايد فكر كتابخانه بعدي باشم. دست بردم به كتاب بنفش كمرنگ و پرنگ گاوالدا.
يك جايي من را برد بين تعهد و تاهل. بين دوست داشتن و رفتن. بين خواستن و ماندن. همان سوپ قارچ با شير ميل داريد يا آبليمو؟
كتاب را بردم تا بالاي تخت. كي بود نوشته بود مثل كودك هاي زخم دار پناه برده؟ مثل همين حس نگاهش كردم. بعد كتاب را باز كردم صفحه اي كه از ماتيلد نوشته بود را خواندم. پي ير عاشق ماتيلد بود. زني جوان. مردي عاشق، پير دل تر و بزدل. دلم خواست باز بخوانمش. كتاب را گذاشتم كنار تخت. حوله را برداشتم و خودم را بردم زير دوش آب گرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر