دو سال دارد زاناکس. می رود سه ساله شود. یک مقداری از نوشته های وبلاگ قبلی اش را برداشت و اومد اینجا. مثل آنهایی که می دانند جنگ شده یا کسانی که می خواهند شبانه از دیگران کوچ کنند؛ چند تا پست که می دانست دلش برایشان تنگ می شود و ممکن است بین راه لازمش شود را برداشت و در وبلاگ قبل را تخته کرد. لازم نبود کسی دیگر آنجا را بخواند. سارای کتابها گفته بود اگر خواستید ننویسید بگویید.
شبها نمی توانستم بخوابم. رختشویی هتل های زنجیره ای پارسیان به هماهنگی هر چه تمامتر می شستند، لک می کردند و یک چرخه معیوب تکرار می شد. پزشک توجیه ام کرد اگر هفته ی بعد هم دوازده کیلو کم کنم هیچی نمی ماند. مقاومتم را در مقابل هر چیزی که سرپا نگاهم می داشت و رنج نداشت از دست داده بودم. در مقابل دارو هم نرم شدم. بسته های زاناکس نشستند روی میز کنار تخت خانه پدری و چراغ بیرون روشن بود برای پاسبانها. آدم ها آن زمان از رنج ها بودند. قدیمی ها بیشتر و هیچ جدیدی تعریف نمی شد. سیر واقعی داستان از کوچم به صفحه زاناکس شروع شد و بعد سکوت کردم و چشم هایم را بستم و پاسبان درونم شدم. قرص ها را جمع کردم ریختم دور. حالا به قدر کفایت و حتی بیشتر و زودتر از تصور اطرافیان آرام شده بودم. خانم زاناکس چند کتاب و یک چمدان برداشت و رفت سفر.
۱۳۹۳ مهر ۲, چهارشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر