۱۳۹۳ شهریور ۲۶, چهارشنبه

برای ثبت نام اول دبستان مامان منو برد مدرسه هاجر. گفتن شما اون ور خیابونی باید بری فهمیده. مامان منو برد منطقه و اونها هم همینو گفتند و ما رفتیم فهمیده. از اینکه تیر بی هدف مامان خورد به سنگ یک تابو ساختم از کار اداری و ترسیدم همیشه ازش.
سالها گذشت از دانشگاه اولم و نرفتم مدرکم رو بگیرم و الان داره یک سال جدید هم می گذره از اخرین مدرک جدیدم که هیچ وقت روی ماهش را ندیدیم. دیروز توی اینترنت ادرس منطقه را پیدا کردم و دست خودم را گرفتم بردم اونجا که بگم سلام، شماها منو ترسوندید. رفتم دیدم از انجا رفته اند. نا امید نشدم و رفتم جای جدید و گفتند پست درخواستت را نیاورده. گشتم توی رسید ها و پیدا کردم که آقای گرجی خودش پاکت را تحویل گرفته و هیچ اثری از بعد از آن در اداره نیست. حق داشتم این همه سال بترسم از جایی که بعد از بیست و چند سال هنوز آدمها را سنگ و قلاب می کنند. از همون جا مستقیم خودم بردم خرید. هر چی دوست داشتم سایزم نبود. دلم پیش کاپشن گرم و نرم پر جین وست که قرمزش حالم را خوب می کرد موند. با همون حالت شکل خمیرهای وارفته رفتم خونه. مستقیم زیر دوش. خیس بردم خودم را توی تخت. روز سختی بود. کتاب خواندم تا آنجا که نور خورشید از اتاق رفت و هیچ خطی را نمی دیدم. خوابیدم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر