۱۳۹۵ شهریور ۱۵, دوشنبه

من وقتی خسته می شم همه چیز را گردن پمپ می ندازم . یا پمپ قطع ئه یا خاموشش کردن... هیچکی نمی دونه هر وقت پمپ خرابه یعنی در حقیقت من یه چیزیم شده ... هیچکی نمی دونه ....

هم پمپ خراب بود هم برقها قطع... توی تاریکی خونه دراز کشیدم روی کاناپه. شب با خودم که مواجه شدم دیدم من آدمی هستم که انکار توانم را می برد حتی اگر توانم برابر با توان رضا زاده باشه... اگر کسی اونجا که نباید، مرا انکار کنه ته دلم مثل چاه یوسف خالی می شود... می رم به قهقرا و غرق می شم...

همینطور که حالم رو شرح دادم نصفه شب خوب طبیعی ست که خواب نداشته باشم. گوشی رو برداشتم دیدم نوشته روز موعود بالاخره فرارسید و یک پلاک به نامش فرستاده بود. فهمیدم دان شده از عشق و انتظار رسیدن... فهمیدم معشوق رسیده... توی دلش بهار شده آخره تابستونی... می فهمم مبهوت هم هست... توی همون حال پمپ و انکار توی دلم براش آتیش بازی کردم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر