۱۳۹۵ شهریور ۱۷, چهارشنبه

توی دلم چهار مهر ماهه. دارن آش می پزن. بوی سبزیش که بلند می شه و صدای خاش و خوش شکوندن رشته ها. نعنا و پیاز داغ می کنن و کشک رو رقیق می کنن. توی دلم یه جوری ام به سال 91 که دلم می خواست اون پتو چارخونه سبکه رو بپیچم روی شونه هام و برم جمع شم توی اون مبل راحتی کرم رنگه... عه یادش بخیر چقدر اون گوشه ی سالن تک و تنها خوب نشسته بود اون مبله. 
اینطوریم که شبا وسط خواب بلند می شم توی خونه راه می رم یک کم. حوالی سه تا شش تا صدای جاروی توی کوچه بیاد چشمام سنگین می شه . بعدش دلم نمی خواد دیگه زمان بگذره. همینطور بمونم گوشه تخت توی پتوی تپلم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر