۱۳۹۵ مهر ۴, یکشنبه

راست می گن از همسایه خود خبر داشته باشید. اون روز توی راهرو خانم عین رو دیدم. خانم عین همیشه می خندد و وقتی می خندد شبیه خرگوش می شود. همیشه تمیز و مرتب است و خونه اش هم شبیه خودش است. دیدم که اونروز توی راهرو نمی خندد. برایش پیغام دادم من شنبه شب می تونم بشنومت اما شنبه هم رفتم دانشگاه هم سمینار و هم بعدش شاگرد داشتم. لیموی خنک بریدم رفتم توی تخت و لیمو ها رو چیدم روی پیشونیم که چشمامو ببندم اما زنگ در رو زدن. گفت میای پایین؟ لیمو ها را از پشیونی پیاده کردم و شلوار جین گشاد پوشیدم. آی پاییزه فردا هم 4 مهره... صدای غار غار کلاغای بلند میاد... یه موز بر میدارم ببرم برای خانم عین. خانم عین می شینه به حرف. دل من؟ دل من که دیگه طاقت داره... نشستم روبروش جای این دلداریش بدم اشکامو آروم پاک می کنم. هیچ نمی گه تو چرا آخه؟ خیلی دلش شکسته از آدمی که هشت سال گفت مگه میشه بی تو... حالا عکسشونو فرستادن با یکی دیگه تیو آینه... دلم پاییز زده ... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر