نزدیک های آخر سال بود که می گشتم دنبال شماره ای که بتوانم کارهایم را جور کنم و بروم . اینجا را خیلی ها می شناسند و به نظر خیلی ها احمقانه است و به نظر خیلی ها عارفانه شاید ! برنامه جور نشد که آن سال بروم .داستان از این قرار بود که لباس راحت بر می داشتی و حوله و مسواک و اینها ! آینه و تلفن و اینها را می سپردی به روزمرگی و می رفتی . صبحها زود بیدار می شدید و می رفتید سر کلاس . می توانستی بین روز بروی در محوطه و راه بروی . دیوانه ها راستی همیشه اینجوری زندگی می کنند ...
خلاصه یک تخت داشتی آنجا و هفته ای زندگی ات در سکوت و یک آرامشی که به نظرم آبی بود می گذشت . شنیده بودم خیلی ها طاقت نمی آورند و می زنند بیرون . اما من می رفتم که بمانم . البته این فقط در حد یک نظریه است و ممکن است حرف مفت باشد بعد ها . خلاصه که این نیاز ، این دلم که می خواهد برود را نمی توانم نگهش دارم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر