همه تهراني ها اتوبان همت را مي شناسند. شخصا تا به اين لحظه از عمرم به اين اتوبان ارادت قلبي دارم. چرا؟ خيلي واضح نيست. اما ترافيكش را هم حتي دوست دارم. اتوبان همت غرب به شرق نرسيده به شيخ فضل اله خانه هايي دارد كه از روبرو مي شود آنها را با يك ماگ چاي گرم زير باد خنك ايستاد و نگاه كرد. خانه هايي كه قصه هاي زيادي دارند. همان جا، همان روبرو يك ساختمان سفيد گرد بلندي هست با نوشته هاي قرمز. آخرين طبقه مكان فوق، سالني دارد با صندلي هايي با تكيه گاه بلند و راحت كه چرخهايش به اشاره اي مي چرخند و روكش آنها قرمز تيره ِ مات است. نماي روبرو زمين تا سقف شيشه است. مي تواني بايستي ساعتها درخت هاي تازه ارديبهشت را ديد بزني، باران را ببيني و براي خودت بين راهروي صندلي ها راه بري و سوت بزني.
صبح پشت اولين صندلي رديف آخر پشت به اتوبان نشستم. رديف هاي جلو همه خالي. بعداز سرو سامان دادن حاضرين، خودم را بردم سر جاي خودم نشاندم. توي آب جوشم چاي انداختم. كيكم را با حوصله باز كردم تا زحمت هاي شركت كيك سازي را در حين بسته بندي ارج نهم. حين كار خودم را با صندلي چرخاندم به راست و همت را ديدم. همتي كه در آن جواني ام را برده بودم از شرق به غرب. ميز به قدري سعهي صدر داشت كه حتي كيف پول زرشكي ام را هم درآوردم گذاشتم روي ميز. با حوصله نامه هام را خواندم و ايميل هام رو زدم و حتي آخر ايميل ها مهربون بودم و نوشتم ارادتمند- فلاني.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر