به نظرم اینجا خیلی خوب است . به نظرم مکانها کالبد دارند .مثلن می روی یک جایی که آشناست .به نظرم این کافه قبلن در کوچه پس کوچه های پرتقال بوده و یک درخت برگ دار خیلی خوبی هم جلوی آن سایه کرده بوده و یک میز گرد کوچک دو نفره زیر سایه بوده و یک بورد از محتویات آنچه بر شکموه ادر کافه می گذرد روی آن نوشته شده بوده. بعد کافه کوچ کرده اینجا . تو هم می توانی اینجا کوچ کنی،یعنی میتوانی دفتر و دستکت را برداری و بیایی بنشینی بنویسی ، بکشی یا هر چیزی .
ساعت حوالی پنج و چند دقیقه ی بعد از ظهر پاییز است .هوا را تصور کنید که چه اندازه تاریک ، چه اندازه روشن است . دلم می خواهد به این صداهایی که گوش می کنم گوش کنید .یکی از کلمه های اینجا سنجاق می شود به یک موسیقی خوب .گوش نوازی میکند ...
زندگی را بنویسم اگر روی یک تکه کاغذی صدا می دهد .صدایش مثل هارش هارش رودخانه می ماند .دارد می رود . بی اینکه بایستد ببیند چیزهایی که بهش چفت شده بودند جا مانده اند یا نه ! همینقدر بی تفاوت می رود .یک جور آگاه و مقصد دانسته ای می رود ها .نروی می رود .زندگی هم نروی چی ؟ می رود ! این از داستان صدای زندگی .
یک جوری می شوند آدمها که هی احساس می کنند باید بروند ،هنوز نرسیده اند بعد این همان طول مسیر است به اعتقادم . هعی می رویم تا برسیم .خوب اگر رسیدنی در کار نباشد چی ؟ بعد اگر برسیم اشتباه آمده باشیم هم باز اسمش می شود رسیدن ؟ همان کوه و اوج و رنج تماشا را من اینجوری می بینم .که باید یک مسیر را بروی و برسی و بعد برگردی ازش تا فرآیند رفتنت تکمیل شده باشد .جمع کنی بروی شهرستانک مثلن و بمانی چند روزی .می دانید به نظرم پاییز را به نام شهرستونک نامگذاری کرده اند از بس هوایی ات می کند . بعد که برگشتی و رسیدی به نقطه ی شروع می توانی بگویی نتیجه اش چه بود ! ما آدمها دچار بیماری زود قضاوتی هستیم .
خوب اینجایی که هستم رنگ زرد دارد و چیزهای کوچی برای زندگی .اینجا اُخــــرا است .
این جا خوب جایی است. راضیم از کشفت.
پاسخحذف