۱۳۹۲ آذر ۲۵, دوشنبه

فصل سرما

هوا سرد بود. زنگ در را زدند. زن در را باز كرد از بيرون هواي سرد جا شد در خانه. دوست مرد بود. مرد چند ماه بود رفته بود. نان خريده بود تا صبحانه بخورند. سر ميز صبحانه ديد زن مهمان دارد. نا آشنا نبود. دست برد به يقه لباس زن كه از شانه اش سُر خورده بود پايين و جايي ميان بازو ايستاده بود. يقه را بادست گرفت و آرام بي اينكه مهمان  ببيند گذاشت سر استخوان تر قوه زن. هوا خيلي سرد بود. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر