۱۳۹۲ دی ۱۸, چهارشنبه

دلتان خواست گاز هم مي توانيد بگيريد.

خانم زاناكس يك جايي كَت مي پوشد و مي رود دفتر دانشكده پيش دكتر فيلان كه رئيس صداش مي كنن. بي كه وقت گرفته باشد. بي اينكه بترسد از آقاي وزير. گاهي حس كرديد دلتون از يك چيزي آش شله قلمكاره؟ ترديد نكنيد. رجوع كنيد به دل. دست به دامن رئيس و آداب اداري هم نشويد. 
زاناكس رفت نشست روي صندلي و گفت مي خوام يك توضيحي بدم مبني بر اينكه زير آن چيزي كه الكترونيك امضاء مي كنيد را بخوانيد و مثل آدم لحاف دوز بشينيد پنبه ماجرا را بريزيد وسط حياط و بزنيد. دكتر گفتند باشه و بعد فوج آدم ها با پرونده خانم زاناكس آمدند دور ميز نشستند. خانم زاناكس را همه جا غير از اينجا پيدا كرده بودند، پرينت كرده بودند و در آخر هايلايت صورتي. خوب كه چي؟ زاناكس را مي شناخته اند؟ نه به خدا. 
وقتي شما آرام و راحت با پيژامه راه  راه داشتيد توي زندگيتان سوت زنان قدم مي زديد يك كسي هم بوده پاش توي گليم زندگي شما بوده. شما؟ هميشه فكر كرديد پا، گل قالي است. نگو نبوده. 
هر جا توي مشت كسي يا كساني ورز داده شدم، قوي تر و سخت تر شدم. حالا يك جايي هم اول ماجرا صدام در اومده اما آخر ماجرا خوشحالي ام را توي چشم همه فرو كرده ام. به قولي زاناكس خودش رفت رخت ماجرا را شست و پهن كرد. گيره ام زد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر