۱۳۹۴ خرداد ۸, جمعه

از بقیه خداحافظی کردم و زیر باران دلم خواست تنها برگردم خانه. میدانید گاهی آدمها دارند یک برنامه تلویزیونی می بینند و یا در کارگاه بحران نشسته اند و به نظرشان دنیا خیلی کول و راحت است. تعصب و جدال و زیاده خواهی نیست. اما یک ساعت بعد می بینند اووووووه چه همه از اون راه دورند. باران تند با گل و لای می رفت توی صندل تابستونی آبی کله غازیم. هنوز پاهایم را دوست دارم. هم روح شان که همه راه را آمده اند و جایم نگذاشتند و هم فیزیک شان را که کشیده و تراشیده اند. یادم است یک روز عصر در حیاط خانه پدربزرگ باد زیر دامن بلوغ ام افتاده بود که عمه خانم گفت چقدر پاهای کشیده ای داری. مواظب آنها باش. و من هیچ وقت دلم نخواست یاد بگیرم مواظبت یعنی ترسیدن. باران تند حالا بند آمده بود و من جشن عقد بچه ها را نرفته بودم و لاته ام تمام شده بود و می خواستم برگردم خودم را پیداتر کنم. صبح یک بار دیگر فهمیدم هیچ وقت یادم نخواهد رفت که یادشان رفت و من در مدرسه جا ماندم و حتی می توانم وقتی ماجرا را برای نوه هایم می گویم قلبم پلاسیده شود و یادم نباید برود هرچه که نابودم نکرد، بزرگم کرد. حالا دراز کشیده ام تا بختک جمعه از رویم بگذرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر