آنا- مادر بزرگ پدری ام - اگر زنده بود می شد بخزم در آغوش اش. لازم نبود چیزی بگویم. یک نگاه به صورت ام کافی بود که بگوید: "زندگی، زهر مار زندگی". تکیه کلام اش در مواجه با تمام مصیبت ها-از هوی آوردن سرش تا 17 سال ندیدن پسرش- همین سه تا کلمه بود برای ام دلمه ی برگ مو یا آش آلو می پخت، شاید هم خاگینه و خورش کنگر. از ته گنجه برای ام شیرینی و شکلات های کنار گذاشته شده برای مهمان می آورد. سر را می گذاشتم روی شانه های نحیف اش و گریه می کردم. لابد دست می گذاشت روی پیشانی گرم ام و می گفت جانا! این تب عشق است، کی گفته سرما خورده ای؟ گریه کن که چاره ندارد. گریه کن بعد اش بیا بشین یکدست تخته نرد بازی کنیم. +
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر